۱

روستای امیران

داستان كوتاه-(مش حسن)

دسامبر 23, 2012 در 9:27 ب.ظ توسط

(تقديم به همه پدربزرگهاومادربزرگهاى مهربان روستاى اميران كه ديگردر ميان مانيستند)
باران بهارى برسقف كاهگلى خانه”مش حسن” آهنگ دلنوازى مى نواخت وسكوت شب “امهران” رامى شكست. پيرمردبه همراه”صاحبه”-همسرش-غريبانه گوشه اتاق كزكرده بودندو به تيك تاك ساعت قديمى گوش مى دادند.چهار پسرشان هركدام به شهر و ديارى پراكنده بودند وحالا به روزگارى فكر مى كردند كه فرزندانشان گرداگرد اتاق مى نشستندومشتاقانه به قصه هاى آنهاگوش مى دادند.مخصوصابه قصه ديدار”مش حسن” با خضر نبى(ع)دركودكى.حديث تلخى است تنهايى.شام غريبان درآغازعيد نوروز.سماورذغالى هم انگار نواى سوته دلان سرداده بود.پيرمرد زيرلب گفت: بياسوته دلان گردهم آييم. تق تق تق،صداى در بلند شد،”مش حسن” و”صاحبه”درآن وقت شب منتظرهيچ كس نبودند.”مش حسن” دست به زانوگرفت وياعلى گفت وبه سمت در حياط رفت.درراه گفت:شايد “حاج يدالله”همسايه ديوار به ديوارش باشدكه آمده چاق سلامتى كوتاهى بكند وبرود.پشت در كه رسيدگفت:”حاج يدالله” تويى همسايه؟جوابى نيامد.لحظه اى ترديدبه جان پيرمرد
افتاد،توكل برخداكرد و درراگشود.”باباسلام” ،حسين بود-پسر بزرگش-كه پيشاپيش برادرانش ايستاده بود، “مش حسن”فكركرد خواب مى بيند،يك خواب شيرين،اما نه، بيدارى محض بودوقتى حسين وعلى ومسعود ونصرت او رادرآغوش گرفتندوعيدراتبريك گفتند،باران حالا اشكهاى پيرمردرا عاشقانه مى شست.

+

۱ دیدگاه

  1. شماعى

    on آوریل 14, 2013 - پاسخ

    باخواندن اين داستان كوتاه و زيبا،اشك توچشام جمع شددرست عين مش حسن قصه،واقعاپيام هشداردهنده اى داره، قدرنعمت والدين رو بدونيم ونذاريم از دستمون رنجيده خاطر و دلشكسته بشن،با دعاى خيراوناس كه سلامتى وموفقيت نصيب آدم ميشه،آيه معروف قرآن كه همه ماشاءالله بلديم و إنشاءالله عمل ميكنيم رو بازمتذكرميشم: (و بالوالدين إحسانا)

دیدگاهتان را بنویسید

کد امنیتی * Time limit is exhausted. Please reload the CAPTCHA.