۰

روستای امیران

حكايت آن مردامهرانى

نوامبر 28, 2012 در 11:45 ق.ظ توسط

و اما راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکر شکن شیرین گفتار،چنین روایت و حکایت کرده اندکه:
در روزگاران قديم عاقل مردى امهرانى به قصدآبيارى كشتزار، شبانه ازعمارت بيرون رفت و راهى دشت شد،نسيم خنك بود وسكوت وهم انگيز كوير،چاره اى نبود جزخواندن آواز،تا برترس خويش غلبه كند،هنوز پيش درآمد آواز آغازنشده بودكه سايه وهشت انگيزى چون هيولاازدورهويدا گشت،مردامهرانى كه دل شير داشت وسر نترس بسم الله گفت وبه آن شبح نگريست، شبح لحظه اى كوتاه ولحظه اى قد مى كشيد،باخودگفت:”مردآزما”است يا “اژدرپشمك به سر”؟هر چه بودآمده بود تاشجاعت مردرا بيازمايد،دست مرد امهرانى برتيغه فلزى بيل لغزيدكه درباورش اگر از جماعت “ازمابهتران”قصدآزار دارد،بهراسدوبگريزد، اماسايه عظيمتر از پيش به سوى اومى آمد لحظه اى مردقدم به عقب برداشت ولى نه، او مردروزهاى سخت بودوازتباردلاوران كوير،نعره زد:كه هستى اى ناشناس در اين ظلمت شب؟جوابى نشنيد،سنگى ازروى زمين برداشت وبه سوى موجودوحشتناك پرتاب كرد،الله اكبر،به هدف خورد!بانگ عرعر الاغ بيچاره سرگردان در دل دشت پيچيد!

دیدگاهتان را بنویسید

کد امنیتی * Time limit is exhausted. Please reload the CAPTCHA.